داستان تاب آرزو‌ها از کجا شروع شد

تقریبا از سن ۳ سالگی تارا، قرار شد یه شب در میون من برای خواب پیش تارا باشم و بعضی از شب ها یه کتاب میخوندیم قبل از خواب و بعضی شب ها هم از خودم یه قصه‌ای رو براش تعریف می‌کردم.

تا اینکه یه شب از تابستون ۱۴۰۳ بود که قبل از خواب تارا مثل هر شب گفت قصه بخون. من از اینجا شروع کردم که:

دوتا دوست روی یه تاب بودن و داشتن با هم حرف میزدن (سعی کردم نگم دختر پسر هستن)، و یکی به اونیکی گفت تو الان دلت چی میخواد؟!

و اون گفت یه بستنی! و اوووووووش یه بستنی توی دست اون بچه ظاهر شد!

و به اون یکی گفت تو چی میخوای؟ (که اینجا رو از تارا پرسیدم به نظرت اون چی میخواست؟)

تارا جواب داد کفش، یا کلی کفش مثلا پاشنه بلند و کفش ورزشی

خلاصه درباره همین دوتا آرزو یکم صحبت کردیم و شد کل داستان که اگر دوست داشتین فایل صوتیش رو میتونید گوش بدید.

بعد از اینکه قصع تموم شد خودمون کلی هیجان داشتیم و منم به خاطر اون سوال آخر قصه و جواب تار خیلی عشق کردم که این داستان عجب چیزی شد!

شاید ایده اینکه کتابش کنم تا بقیه هم بخونن همونجا شکل گرفت، نمیدونم!

خلاصه این موضوع افتاد توی سرم، توی چند روز بعدش وقتی شرکت بودم برای بچه ها داستان رو تعریف کردم و خوب همه ری اکشن مثبت نشون دادن که ااا چه باحاله!

 

یه شب تیتر ها رو ضبط کردم یادم نره و شروع کردم به نوشتن. و از یه جایی هم به ذهنم رسید درگیر تصویر سازی نکنم خودمو و از هوش مصنوعی استفاده کنم برای تصویر سازی ها که بعدا هم تست کردم چیز خیلی جالبی شد. خیلی دلم میخواد تا تولد تارا یا نهایتا تا عید بتونم مجوز بگیرم و چاپش کنم ولی به فصل شلوغی خوردم و حسابی سمت شرکت کارام زیاد شده ولی حتما سعی میکنم زودتر پیگیر بشم و یه نسخه چاپی ازش آماده کنم تا قبل از تولدش.

 

 

اشتراک گذاری

نوشته‌های دیگه